شبانه تنها در جایی بیستاره
به دنبال زندگی
معین و دهخدا زیر و رو کردم
بیهدف، در بیابانی بی آب و علف
برای جرعهای بندگی
یا چه میدانم بردگی کردم
پی پیرنگی از آنچه عشق مینامند
چه رنگها بر بوم من
که ناشیانه در هم نکردم
به جستجو در خوابی از خوابی
خانه به خانه، در به در
خانهها را ترک گفتم:
«مریخ، دیواری پر از میخ
قابها پر از خالی افتاده شکسته
بیصدا، جز من کسی نیست اینجا»
جوابی هیچ نبود، اما سؤال بسیار
با شهابی، زمین
بازآمدم، گشتم گرفتار
مرد، تیر، تفنگ، بوی باروت و جنگ
معاشقۀ سربازی و سربازی
گلوله، دود، فریاد و مرگ
چشمانم بسته تنم به داری دستها
صدایی گنگ گفت آماده
چیزی گذشت از من، چه بود؟
آواز گنجشکها…